در حاشیه شهری کوچک،درختی رویده بود. او همیشه تنها بود و چون وقتی نهالی کوچک بود توسط روستایان لگد مال میشد به همین خاطر از مردم بدش می امد
روزی از روز های گرم تابستان دختری به سایه های او پناه برد و با صدایی آرام،ان گونه که انگار دارد با درخت حرف میزند،شروع به خواندن داستانی از کتابکش کرد
او هر روز و هر روز می پامد و برای درخت داستانی میگفت و درخت نیز کم کم با او شروع به حرف زدن میکرد و برایش سیبی می انداخت.
روزی درخت از دخترک پرسید
-چرا هر روز می ایی و برای من داستان میگویی؟
+چون تو تنهایی و پا بر زمین بسته
-خب همه ی درختان ریشه در زمین میدوانند
+اما همه درخت ها تنها نیستن...وقتی با کسی حرف میزنی که تنها بود و با هیچکس دیگر سخن نمیگفته،حس استثنایی بودن بهت دست میده،اینکه از بین این همه ادم ،تو حاضر شدی با من حرف بزنه حس خوبی رو بهم میده.
روزها گذشت و دختر با پسری ازدواج کرد و طی سالیانی بچه دار شد
دختر به درخت گفت که بچه دار شده اما نگفت کدامیک از کودکان شهر،کودک او هستن
کودکان بزرگ و بزرگ تر شدن و درخت به امید انکه یکی از آنان فرزند دخترن،به همه ی آنها عشق میوزید و در مدتی بلند عاشق مردمان شهر شد
امیدوارم از این دو
یا دخترک داستان باشید که درختمان به خاطرتش به دنیا علاقه مند می شود
یا درختی باشید که دخترکی را دارد که برایش باهمه فرق میکند