امروز صبح،دوستم را دیدم که دستش را باز کرده بود. ماه پیش در مدرسه بر اثر یک اتفاق دستش شکسته بود.
وقتی به پیشش رفتم میگفت درد میکند،اما از گریه خبری نبود.بعد که فهمیدم دستش شکسته و گریه ای نکرده بود برایم جالب شد.
امروز عصر داشتم از پارکی رد میشدم که او را ،در حالی که زانوی غم بغل گرفته بود از دور دیدم.
اول متوجه نشدم و خواستم او را غافل گیر کنم،پس از پشت به او داشتم نزدیک میشدم که صدای گریه اش را شنیدم
نگاهی به او انداختم و بغلش نشتم و بهش گفتم:
-چی شده ، زانوی غم بغل کردی؟
+یه چیزی بگم به بقیه نمیگی؟
-امم،بگو
+بابام زدتم
-خب چی شدش که زدت؟
+بیخودی...یا حداقل خودم دلیلش رو نمیدونم
-تو یه ماه دستت شکست،خم به ابرو نیاوردی.....حالا داری تو پارک گریه میکنی؟
+فرق داره
-فرقش اینه که دستت بدتر بود
+چه جوری بگم........تا حالا انگشتت رو با چاقو بریدی؟
-خب معلوممه که اره
+با کاغذ چی؟
-اونم اره
+کدوم بیشتر درد داشت؟
-کاغذ،چون تیز تر بود
+میدونی،الان چاقو اتفاق دستم وکاغذ ،داستانم با پدرم ،دلیل دردی که کاغذ داره،تیزی نیست ، دلیلش اینه که تو از چاقو انتظار بریدن داری،اما از کاغذ نه
تو راه خونه خیلی به حرفش فکر کردم.ضربه خوردن از کسی یا چیزی که ازش انتظار نداری خیلی باید سخته باشه
و ضربه از کسی،از اون یکی هم بدتره
دوست من،بد باش،اما غیره منتظره نه!