شبی کودکی که خوابش نمیبرد،پله های مارپیچ خانه تا پشت بام را طی کرد و در آنجا، زیر چراغانی آسمان نشست .
در حالی که داشت زمین را تمیز میکرد تا دراز بکشد،سو سوی نوری را از پشت سر،نظرش را جلب کرد.
سرش را چرخاند و ستاری ای نورانی را دید. ستاره به او چشمکی زد و گفت
-پسر کوچولو،چرا در رخت خواب نیستی؟
+امشب تنهایم و کسی نبوده تا برایم قصه بگوید،تو چرا بیداری؟
-من نمیتوانم بخوابم،اگر بخوابم دیگر نورانیتم را از دست میدهم
+بلدی قصه بگویی؟
-قصه ای بلد نیستم،اما اگر بخواهی باهات حرف میزنم و جواب سوال هایت را میدهم.
+زندگی چیه؟
-اممم...زندگی مثل یه دفتر خالی میمونه
+چرا دفتر خالی؟
-چون که ما اون رو پر کنیم
+اگه اینطوره سرنوشت چیه؟
-وقتی کسی تو دفترش چیزی اشتباه مینویسه،برای اینکه از اشتباهش در بره میگه که تقصیر سرنوشت و سرنوشت این کار رو کرده
+خب شانس چیه؟
-میدونی،همونطور که من و تو داری هی تو دفترمون مینویسیم،بقیه هم مینویسن،گاهی وقتا به خاطر یه سری تقاطع میون دفترها،یه سری اتفاقات میفته که مردم میگن به خاطر شانسه
+پس آرزو چیه؟
-توی دفتر یه سری جاهایی هست که توش نوشته،هرچه تو آرزو کنی،هر چه که بگی برایت مینویسن
+تو به آرزوهایت رسیده ای؟
-آری،من آرزو داشتم قبل از اینکه بخوابم،خداوند بزارد با کسی حرف بزنم؛تو آرزوی من بودی،شب بخیر
+ممنون،امیدوارم خوب بخوابی،بازم میای حرف بزنیم؟
-احتمالاً نه