دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10 سال بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.
روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.
خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولی معتقد بود برادرش زندست.
او به خانه که می امد با نگاه ،خاطراتش را زنده میکرد.در حال قد زدن،کار،خوابید،همیشه و همه جا در فکر برادرش بود.
روزی به طویله که میرفت ،در کنار راه دو چوب دید،پس از کمی اندیشیدن به ان دو،چوب ها را صلیبی بر هم بست و دورشان را علوفه پیچ کرد.در کیسه ای کوچک علوفه ریخت و بر سر صلیب گذاشت.لباسی از لباس های برادرش را تن او کرد و کلاهی لبه دار بر سر او گذاشت.
او در ان عروسک جان میدید.عروسک از برادرش کوتاه قد تر بود پس به او مترسک گفت و او را اینه ای از زندگانی برادرش یاد کرد.او هر جا میرفت او را با خود میبرد اما ان را در خانه نمیبرد،او موعتقد بود وقتی برادش برگردد از دیدار او خشنود نخواهد شد،پس در مزرعه میگذاشتش.
وقت برداشت محصول،محصولات او نسبت به دیگران بهتر بود،مردمان چاره ی کارش را عروسک میدیدن و همگان ان را ساختن و نام مترسک را برایش گذاشتن.
بدون انکه درک کنند این عروسک،روزی تنها دلیل زندگی پسری نوجوان بوده.