زیبا،مهربان و نجیب بود

چشمانش همانند طلوع آفتاب در میان کوهی زیبا بود،لبخندش گلی سرخ بود که در میان گلزاری از لبخد مردمان میدرخشید و من همیشه ی همیشه ی همیشه برای بدست آوردن آن لبخند میکوشیدم.وزش باد در میان موهایش زیباترین نقشی بود که میدیدم و صدایش زیباترین سمفونی بود که گوش هایم را نوازش میداد.

دوستش داشتم، ولی جرعت گفتنش را نه

با خود میگفتم:فردا بهش خواهم گفت. و شب را با خیال به آن که چگونه به او ابراز کنم میگذراندم.

حال در فردایم اما دختر رویاهایم قبل از انکه به فردا برسد مرا ترک کرد و من حال جای صورتش،قبرش را بوسه میزنم و جای ساخته خاطره ای نو،به گذشته سفیدم مینگرم.

شاید میتوانستم چرخ روزگار را عوض کنم،شاید اینگونه نمیشد و هزار و یک شاید دیگه که در حد همان شاید هایشان باقی ماندن،زیرا من حرف کوچک و مهم دلم را نگفتم و حال گفتنش سودی ندارد ولی با انکه دیرست و خود نیز دارم به سویت می آیم بدان دوستت دارم...برای همیشه دوستت دارم

 

قبل از انکه از دستش دهی بگو...

ببخشید کوتاه بود 😅