میگن،زندگی مثل یه تاس میمونه.هرکی از یه طرف میبیندش ولی اصل اتفاق تغیر نمیکنه.هیچکس درست نمیبینه.

 

معلم انشا به هر کدام از بچه ها گفت که دوست دارن چی بپوشن.نوشتن از احساسات،مهم ترین ویژگی یه متن خوبه.پس میخوام با احساساتتون بنویسید.

همه دخترها اون رو به سخره گفتن و داشتن میخندیدن.

میان دخترا کسی بود که نوشتنش از همه بدتر بود.با خود گفت مینویسم تا شاید نمره ای بگیرم.از پنجر به ابر ها داشت نگاه میکرد که چیزی ذهنش را مشغول کرد و شروع به نوشتن کرد.

 

بچه ها شروع کردن به خواندنن تا نوبت او رسید.او شروع کرد و خواند:

روزی لباسی سفید خواهم پوشید.لباسی که با آن به توانم میان ستارها باشم.پس فراموشم نکنید

معلم پرسید:منظورت از لباس سفید چیه؟

یکی از دختر ها گفت:معلومه که،بدبخت افسرده شده،میخواد خودکشی کنه.منظورش کفن.

دختری دیگر گفت:نه بابا،فک کنم یکی چشمش رو گرفته،دلش عروسی میخواد.کلک،دنبال شوهر بودی به خودم میگفتی.

همه کلاس شروع به خنده کرد و او پس از چند ثانیه گفت:میخواهم فضانورد بشوم!

 

و این گونست که مردم درک نمیکنند چه میگویی.و دلیل حرف هایت را نمیشنوند و پس

هر که  میخواهد بشنود ولی تو بخواه که درک کنی