داستان یک رویا

از خون نوشتم با دل بخوان

دختر رویایی من

زیبا،مهربان و نجیب بود

چشمانش همانند طلوع آفتاب در میان کوهی زیبا بود،لبخندش گلی سرخ بود که در میان گلزاری از لبخد مردمان میدرخشید و من همیشه ی همیشه ی همیشه برای بدست آوردن آن لبخند میکوشیدم.وزش باد در میان موهایش زیباترین نقشی بود که میدیدم و صدایش زیباترین سمفونی بود که گوش هایم را نوازش میداد.

دوستش داشتم، ولی جرعت گفتنش را نه

با خود میگفتم:فردا بهش خواهم گفت. و شب را با خیال به آن که چگونه به او ابراز کنم میگذراندم.

حال در فردایم اما دختر رویاهایم قبل از انکه به فردا برسد مرا ترک کرد و من حال جای صورتش،قبرش را بوسه میزنم و جای ساخته خاطره ای نو،به گذشته سفیدم مینگرم.

شاید میتوانستم چرخ روزگار را عوض کنم،شاید اینگونه نمیشد و هزار و یک شاید دیگه که در حد همان شاید هایشان باقی ماندن،زیرا من حرف کوچک و مهم دلم را نگفتم و حال گفتنش سودی ندارد ولی با انکه دیرست و خود نیز دارم به سویت می آیم بدان دوستت دارم...برای همیشه دوستت دارم

 

قبل از انکه از دستش دهی بگو...

ببخشید کوتاه بود 😅

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
phobia

جوری که میبینم وجوری که میبینند

میگن،زندگی مثل یه تاس میمونه.هرکی از یه طرف میبیندش ولی اصل اتفاق تغیر نمیکنه.هیچکس درست نمیبینه.

 

معلم انشا به هر کدام از بچه ها گفت که دوست دارن چی بپوشن.نوشتن از احساسات،مهم ترین ویژگی یه متن خوبه.پس میخوام با احساساتتون بنویسید.

همه دخترها اون رو به سخره گفتن و داشتن میخندیدن.

میان دخترا کسی بود که نوشتنش از همه بدتر بود.با خود گفت مینویسم تا شاید نمره ای بگیرم.از پنجر به ابر ها داشت نگاه میکرد که چیزی ذهنش را مشغول کرد و شروع به نوشتن کرد.

 

بچه ها شروع کردن به خواندنن تا نوبت او رسید.او شروع کرد و خواند:

روزی لباسی سفید خواهم پوشید.لباسی که با آن به توانم میان ستارها باشم.پس فراموشم نکنید

معلم پرسید:منظورت از لباس سفید چیه؟

یکی از دختر ها گفت:معلومه که،بدبخت افسرده شده،میخواد خودکشی کنه.منظورش کفن.

دختری دیگر گفت:نه بابا،فک کنم یکی چشمش رو گرفته،دلش عروسی میخواد.کلک،دنبال شوهر بودی به خودم میگفتی.

همه کلاس شروع به خنده کرد و او پس از چند ثانیه گفت:میخواهم فضانورد بشوم!

 

و این گونست که مردم درک نمیکنند چه میگویی.و دلیل حرف هایت را نمیشنوند و پس

هر که  میخواهد بشنود ولی تو بخواه که درک کنی

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
phobia

زخم های کاغذی

امروز صبح،دوستم را دیدم که دستش را باز کرده بود. ماه پیش در مدرسه بر اثر یک اتفاق دستش شکسته بود.

وقتی به پیشش رفتم میگفت درد میکند،اما از گریه خبری نبود.بعد که فهمیدم دستش شکسته و گریه ای نکرده بود برایم جالب شد.

امروز عصر داشتم از پارکی رد میشدم که او را ،در حالی که زانوی غم بغل گرفته بود از دور دیدم.

اول متوجه نشدم و خواستم او را غافل گیر کنم،پس از پشت به او داشتم نزدیک میشدم که صدای گریه اش را شنیدم

نگاهی به او انداختم و بغلش نشتم و بهش گفتم:

-چی شده ، زانوی غم بغل کردی؟

+یه چیزی بگم به بقیه نمیگی؟

-امم،بگو

+بابام زدتم

-خب چی شدش که زدت؟

+بیخودی...یا حداقل خودم دلیلش رو نمیدونم

-تو یه ماه دستت شکست،خم به ابرو نیاوردی.....حالا داری تو پارک گریه میکنی؟

+فرق داره

-فرقش اینه که  دستت بدتر بود

+چه جوری بگم........تا حالا انگشتت رو با چاقو بریدی؟

-خب معلوممه که اره

+با کاغذ چی؟

-اونم اره

+کدوم بیشتر درد داشت؟

-کاغذ،چون تیز تر بود

+میدونی،الان چاقو اتفاق دستم وکاغذ ،داستانم با پدرم ،دلیل دردی که کاغذ داره،تیزی نیست ، دلیلش اینه که تو از چاقو انتظار بریدن داری،اما از کاغذ نه

 

تو راه خونه خیلی به حرفش فکر کردم.ضربه خوردن از کسی یا چیزی که ازش انتظار نداری خیلی باید سخته باشه

و ضربه از کسی،از اون یکی هم بدتره

دوست من،بد باش،اما غیره منتظره نه!

 

 

 

 

۲۷ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
phobia

مترسک

دو برادر بودن که یکی از انها 17 سال داشت و مترس نامیده شوده بود و برادر دیگری10  سال بیشتر نداشت داریس نام نهاده شده بود.

روزی برادر بزرگتر که داشت در مرزعه کار میکرد از دوستش خبر جنگی را در مرز شنید و بعد از چند روز به کمک لشکریان شتافت.او را از دشمن هیچ باک نبود و شجاعانه در برابر دشمن ایستاد که در همین راه جانش را باخت.

خبر به گوش برادر کوچک تر که رسید روز ها گریه کرد و در غم افسردگی اسیر شد ولی معتقد بود برادرش زندست.

او به خانه که می امد با نگاه ،خاطراتش را زنده میکرد.در حال قد زدن،کار،خوابید،همیشه و همه جا در فکر برادرش بود.

روزی به طویله که میرفت ،در کنار راه دو چوب دید،پس از کمی اندیشیدن به ان دو،چوب ها را صلیبی بر هم بست و دورشان را علوفه پیچ کرد.در کیسه ای کوچک علوفه ریخت و بر سر صلیب گذاشت.لباسی از لباس های برادرش را تن او کرد و کلاهی لبه دار بر سر او گذاشت.

او در ان عروسک جان میدید.عروسک از برادرش کوتاه قد تر بود پس به او مترسک گفت و او را اینه ای از زندگانی برادرش یاد کرد.او هر جا میرفت او را با خود میبرد اما ان را در خانه نمیبرد،او موعتقد بود وقتی برادش برگردد از دیدار او خشنود نخواهد شد،پس در مزرعه میگذاشتش.

وقت برداشت محصول،محصولات او نسبت به دیگران بهتر بود،مردمان چاره ی کارش را عروسک میدیدن و همگان ان را ساختن و نام مترسک را برایش گذاشتن.

بدون انکه درک کنند این عروسک،روزی تنها دلیل زندگی پسری نوجوان بوده.

۲۳ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
phobia

کودک و ستاره

شبی کودکی که خوابش نمیبرد،پله های مارپیچ خانه تا پشت بام را طی کرد و در آنجا، زیر چراغانی آسمان نشست .

در حالی که داشت زمین را تمیز میکرد تا دراز بکشد،سو سوی نوری را از پشت سر،نظرش را جلب کرد.

سرش را چرخاند و ستاری ای نورانی را دید. ستاره به او چشمکی زد و گفت

-پسر کوچولو،چرا در رخت خواب نیستی؟

+امشب تنهایم و کسی نبوده تا برایم قصه بگوید،تو چرا بیداری؟

-من نمیتوانم بخوابم،اگر بخوابم دیگر نورانیتم را از دست میدهم

+بلدی قصه بگویی؟

-قصه ای بلد نیستم،اما اگر بخواهی باهات حرف میزنم و جواب سوال هایت را میدهم.

+زندگی  چیه؟

-اممم...زندگی مثل یه دفتر خالی میمونه

+چرا دفتر خالی؟

-چون که ما اون رو پر کنیم

+اگه اینطوره سرنوشت چیه؟

-وقتی کسی تو دفترش چیزی اشتباه مینویسه،برای اینکه از اشتباهش در بره میگه که تقصیر سرنوشت و سرنوشت این کار رو کرده

+خب شانس چیه؟

-میدونی،همونطور که من و تو داری هی تو دفترمون مینویسیم،بقیه هم مینویسن،گاهی وقتا به خاطر یه سری تقاطع میون دفترها،یه سری اتفاقات میفته که مردم میگن به خاطر شانسه

+پس آرزو چیه؟

-توی دفتر یه سری جاهایی هست که توش نوشته،هرچه تو آرزو کنی،هر چه که بگی برایت مینویسن

+تو به آرزوهایت رسیده ای؟

-آری،من آرزو داشتم قبل از اینکه بخوابم،خداوند بزارد با کسی حرف بزنم؛تو آرزوی من بودی،شب بخیر

+ممنون،امیدوارم خوب بخوابی،بازم میای حرف بزنیم؟

-احتمالاً نه

۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۱ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
phobia

درخت و دختر

در حاشیه شهری کوچک،درختی رویده بود. او همیشه تنها بود و چون وقتی نهالی کوچک بود توسط روستایان لگد مال میشد به همین خاطر از مردم بدش می امد

روزی از روز های گرم تابستان دختری به سایه های او پناه برد و با صدایی آرام،ان گونه که انگار دارد با درخت حرف میزند،شروع به  خواندن داستانی از کتابکش کرد

او هر روز و هر روز می پامد و برای درخت داستانی میگفت و درخت نیز کم کم با او شروع به حرف زدن میکرد و برایش سیبی می انداخت.

روزی درخت از دخترک پرسید

-چرا هر روز می ایی و برای من داستان میگویی؟

+چون تو تنهایی و پا بر زمین بسته

-خب همه ی درختان ریشه در زمین میدوانند

+اما همه درخت ها تنها نیستن...وقتی با کسی حرف میزنی که تنها بود و با هیچکس دیگر سخن نمیگفته،حس استثنایی بودن بهت دست میده،اینکه از بین این همه ادم ،تو حاضر شدی با من حرف بزنه حس خوبی رو بهم میده.

روزها گذشت و دختر با پسری ازدواج کرد و طی سالیانی بچه دار شد

دختر به درخت گفت که بچه دار شده اما نگفت کدامیک از کودکان شهر،کودک او هستن

کودکان بزرگ و بزرگ تر شدن و درخت به امید انکه یکی از آنان فرزند دخترن،به همه ی آنها عشق میوزید و در مدتی بلند عاشق مردمان شهر شد

امیدوارم از این دو

یا دخترک داستان باشید که درختمان به خاطرتش به دنیا علاقه مند می شود

یا درختی باشید که دخترکی را دارد که برایش باهمه فرق میکند

۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
phobia